"صـــــــفِ . . . !!"

"صـــــــفِ . . . !!"

تاکنون تجربه قرار داشتن در یک صف را داشته اید؟!! مثل : صف نان، صف نفت، صف اقلام کوپنی!، صف مدرسه و یا ...

ایرانی ها را با واژه ای به نام "صف" می شناسند! و در طول زندگی مان برای یک بار ...، چه عرض کنم؟! چندین بار تجربه ایستادن در صف و کلافگی و سردرگمی را داشته ایم. و همه گونه صفی را دیده بودیم، جز ...!

به همت و یاریِ "عارضه ی دوست داشتنی ام" ،(یعنی  تالاسمی) در "صف خون" هم ایستادم و تجربه ی چندین دفعه ای هم دارم. اواخر دهه 50 شمسی، بارها و بارها در "صف خون" ایستادیم. اما چون کودک بودم، جز آغوش لرزان و هراسان و گریان پدر و مادر و ضعف، چیز دیگه ای در خاطره ام از آن زمان ها نمانده که برای شما عرض کنم. اما در این اواخر یعنی دو سال گذشته تا به حال تجربه های مکررِ ایستادن در "صف خون" بسیار خنده دار و آزار دهنده و دردناک بوده است. و اوقاتی بود که هر ثانیه در این "صف" ایستادن مثل هزاران سال می گذشت، زمانی که از پا درد و کمر درد به خودت می پیچی و حتی نمی توانی به کسی ابرازش کنی، تا خدا نکرده باور های غلط و برداشت های نادرست در مورد تالاسمی نکنند! – درد وقتی قشنگ و زیباست که کاملاً محرمانه باشد و مثل یک راز قدیمی در درونت بپیچد و ریشه بزند. نمی شود! آنان که محرم نیستند بدانند راز مگوی مان را. – اولِ اول این طور آغاز شد که وقتی درخواست خون می دادیم، با دو روز تاخیر خون مورد نیاز به بدن تشنه مان می رسید. کم کم دو روز تبدیل شد به چهار روز و هشت روز و ... و بلاخره آخرین دفعه به سه هفته هم رسید! یعنی 21 روز در "صف خون" به انتظار نشستن!(ای کاش فقط نشستن بود.) علت در "صف خون" ماندن مان این بود؛ فصل های سرد سال و رغبت کم افراد به اهدای خون، روزهای فرائان تعطیل و عیدها، ماه پر برکت! رمضان. – اوایل قابل تحمل بود و هنوز هم قابل تحمل و فهم می باشد که؛ چرا ما در "صف خون" می ایستیم؟! – زمان گذشت و گذشت و به سال جدید و به فصل سردِ سد سال نزدیک شد و ناگهان گاز این سوختِ ... قطع شد. و سرما بیشتر و بیشتر شد. تا جایی که جان برخی افراد و نوزادان را گرفت. و نیاز خون استان به شدت بالا رفت. و به طور طبیعی اهدای خون در این سرما کم شد حتی کمتر از ماه پربرکت رمضان. چند هفته و چند ماه اول بعلت این که مسئوولین سازمان انتقال خون استان مازندران رسالت خود را به بهترین شکل ممکن انجام داده بودند و منابع خونی بسیاری را اندوخته بودند، به مشکل حادی برخورد نکرده بودیم. اما ...

اما وقتی زمان به پیش می رفت و وضعیت معیشتی مردم ضعیف و ضعیف تر از قبل می شد و دیگر نایی در بدن "فرشته های نجات" مان نمانده بود، که بیایند خون هم اهداء کنند. اما همین مردمی که هر روز جلوی چشمان مان از فقر آهن و سوءِ تغذیه زجر می کشیدند، در روزهای خاصی همچون تاسوعا و عاشورای حسینی و ... به پایگاه های انتقال خون استان مازندران آمدند و رکورد اهدای خون را شکستند. حتی رکورد های جهانی اهدای خون را. و ما افراد تالاسمی و دیگر بیماران نیازمند به خون را شرمنده ی قدم های خسته شان کردند.

اما نیاز افراد تالاسمی ای که تعدادشان در استان سرسبزمان 2800 نفر است و دیگر بیماران نیازمند به خون، با این اهدا های جهادی مرتفع نشد و نمی شود. نیاز ما و دیگر بیماران نیازمند به خون، مایع پر ارزش و حیاتی این است که؛ "اهدای خون، سالم و کافی و مستمر" باشد.

مردم عزیز، فرشته های نجاتِ بیماران؛ شما می توانید یک "داوطلب" باشید. همان گونه ای که بارها  فرشته نجات مان بوده اید. اما این بار بیایید با "اهدای خون سالم، کافی و مستمر" و "تبلیغ این مهم در جامعه" این "داوطلب" بودن و کار در راه رضای خدا را به بهترین شکل ممکن و با همکاری و هماهنگی و برنامه ریزی دقیق سازمان انتقال خون استان مازندران انجام دهید.

بگذار همچون پرستو

در گودی دستانت

لانه بسازم

چون فصل کوچم خیلی دور نیست.

                                                                                         میـــــم.دال     

 

 با عشق و احترام تقدیم به تمام کارکنان سازمان انتقال خون ایران و به خصوص مازندران، و تقدیم به جناب دکتر حق پرست.

 

 

تــــــــــــــولد

مبارک مبارک

تولدت مبارک

 

مبارک مبارک

تولدت مبارک

 

مبارک مبارک

تولدت مبارک

 

دلت شاد و لبت خوش

چو گل خوش خنده باشی

 

بیا شمع ها رو فوت کن که صد سال زنده باشی

بیا شمع ها رو فوت کن که صد سال زنده باشی

  

              "جادوی مــــعجون ســــرخ" دو ساله شد!

تبریک، تبریک به شما مخاطبان و خوانندگان محترم و عزیز تر از جان. و تبریک مخصوص خدمت جامعه ی تالاسمی ایران و شهرستان بهشهر.

و تبریک و تشکر و قدردانی از عزیزانی که در این دو سال گذشته با جان و دل با ما همراهی کردند، و مرتب مطالب این وبلاگ را مطالعه نموده اند. و تقدیر و تشکر خدمت عزیزانی که این وبلاگ و نوشته های این حقیر را نقد کرده و انتقادات به جای شان را به ما ارزانی داشته اند.

بی شک این وبلاگ متعلق به مخاطبانش می باشد، به همین دلیل در این پست گوشه ای از کامنت های بی کران و سرشار از عشق و محبت شما را نوشته ایم، که در ذیل آنها را می خوانید. باشد که اسامی و کامنت عزیزانی را که درج نکرده ایم از ما ناراحت و دلگیر نشوند.

 

اولیین کامنت ها(سه نفر اول): 

                                        مازیار، امید ، آرمان جوادی

 

و بهترین کامنت های شما از نظر مدیر وبلاگ :

 

گلبول قرمز /  جمعه 21 دی 1386

سلام دوست عزیزم
خیلی خوشحالم که گامهای اول را برای آگهی بخشیدن به دیگران برداشته ای.چرا که آگاهی بخشیدن مهمترین کار برای شناساندن مشکلات و در کنار آن تواناییهای افراد تالاسمی است.جامعه ما به آگاهی نیاز دارد تا از فرهنگ عقب مانده خود جدا شود.در این راه سختی و ناهمواری وجود دارد ولی ایمان و امید می طلبد.
همیشه امیدوار و با ایمان به تواناییهای خود پیش برویم.
خوشحالم که با دوستان خوب شمالی ام آشنا شده ام و اگر تمایل داشتید در زمینه درمان و امکانات و راهکارها با هم تبادل نظر داشته باشیم.

 

قاصدک / شنبه 4 اسفند 1386

سلام
متاسفانه نشریه رو به بقیه ندادم چون ممکن بود بهم پس ندهند
خودم تنهایی خوندم.یک کم با ادبیات ناامیدانه ات مشکل دارم ولی در کل کارات قشنگه وامیدوارم با اراده محکم ادامه بدید

گلابی / یکشنبه 5 اسفند 1386

سلام. من توام, شمایی که هیچوقت من نبود. راستی تو این همه سال کجا بودی. من دنبال درد مشترک بودم. تو دنبال من بودی؟
من را پیدا کن . انجام, اخر کوه, اول درد...

 

مهدی.د / 24 فروردین 1387

باعرض سلام به مدیر وبلاگ,خسته نباشید.توی سر برگتون خوندم وبلاگ حمایت از بیماران تالاسمی ,اما ظاهرا در متون وبلاگ دیده میشه که بیشتر شبیه به یک وبلاگ خانوادگی است.

 

بهاره / 10 فروردین 1387

سلام شعر لطیفی بود.

در ضمن شعری که در وبلاگ من گذاشتی هم خیلی قشنگ بود اما اینو بدون که میم دال برای همه ی ما عزیزه و اصلا دوست ندارم بهش بد و بیراه بگی!!!!!! دفعه ی اخرت باشه !!!! افتاد؟

ما هم دردمون با میم دال مشترکه . حرفش حرف همه ی ماست .
اما میخواستم بگم که بدونی : قشنگیش به همینه که راجع بهش خرف نزنی و بذاری فقط خودش حرف بزنه.

منتظر نوشته هاش هستیم.

 

فاطمه(یک تالاسمی) / 16 اردیبهشت 1387

غصه نخور مسافر! من مثل تو غریبم..!!!!
این حرفا مثل همیشه داغ دلو تازه می کنه و مشتی از نمک بر زخم دیرینه می پاشه...
اما نمی دونم چرا حتی یک کلمه و حرفش به گوش اونایی که باید بشنون نمیره...
البته صداش میره و از شنیده میشه اما شنیدن با گوش کردن فرق داره.... اونا فقط این صدارو می شنون اما گوش نمیدن و به عبارتی یک گوش در و یک گوش دروازه...
کاش لا اقل می دیدن تو همین یکی دو هفته بعضی از تالاسمی ها دارن چه تلاشی میکنند که بتونند با برگزار کردن یه مراسم و جشن برای روز جهانی تالاسمی لااقل برای 1-2 ساعت دل دوستانشونو شاد کنند و امید دارند که شاید از این راه بتونند صداشونو به این دنیا و آدماش برسونند...اما کیه که بفهمه؟؟؟ کیه که ببینه؟؟کی؟؟؟
آی دنیا... گوش و چشمت رو باز کن... گوش کن... ببین... اینا همش حقیقته!!! نه رویاست و نه شعار... حقیقته....حقیقت محضضضضضضض..

 

فاطمه(یک تالاسمی) / شنبه 28 اردیبهشت 1387

سلام
حرف تالاسمی زیاده ولی گوشهای شنوا کمند و ما لاجرم باید فریاد بزنیم شاید که بشنوند آنان که باید بشنوند..!!!
تالاسمی باید خود بخواهد که بگوید... حرف های ما منحصر به فریادهای پشت تریبون نیست... ما تریبون های زیادی را روزانه و در میان جامعه ای که در آن زندگی می کنیم از دست می دهیم.. حال آنکه می توانیم بگوییم بلکه بشنوند...
قبل از هرچیز باید همدلی را بیاموزیم... همدل شویم و به دوستانی که سکوت را پیشه گرفتند بگوییم که این سکوت چیز بدیست .. چیزی که مارو می پوساند...باید گفت تا شنیده شود...
ما ز جنس فریادیم...سکوت می شکند غرور صدا را...

بهاره / یکشنبه 9 تیر 1387 ساعت13:51

سلام
در مورد نشریه چند تا نکته ی مهم میخواستم بهتون بگم :
اول اینکه شکر خدا هر شماره از قبل بهتر داره میشه.
2- غلط املایی خیلی دارید. هیچ چی بدتر از غلط املایی اون هم اینطور واضح و با تعداد زیاد نیست. توصیه میکنم که قبل از چاپ یک نفر اونو غلط گیری کنه.
3- سعی کنید در یک بحث جدی کمتر از تیکه های عامیانه استفاده کنید. اگر بحث طنز است که از اول تا آخرش باید طنز باشد اما اگه جدی است وسطش از طنز استفاده نکنید چون دید خواننده نسبت به نویسنده عوض میشه.
4- مطالب علمی و جدید بیشتر بگذارید.
5- در قسمتی که اسم نویسندگان رو مینویسید بنویسید : نویسندگان این شماره :..... مثلا در شماره آخر اسم من جز نویسندگان بود در صورتی که هیچ مطلبی ازم نبود!!!!! خوب این خواننده رو گیج میکنه.
6-  بهتره که پس از جمع آوری مطالب و دسته بندی یک نفر اون رو از نظر ویرایشی و دستوری هم چک کنه. تا جملات بهتر و مفهوم انها راحت تر به خواننده منتقل شوند.
ببخشید که راحت صحبت کردم . چون مجله چیزیه که دست همه ی ما هست و داریم ازش استفاده میکنیم و گاهی هم مطلبی اگر شد توش میذاریم بنابراین کیفیتش برای من مهمه. امیدوارم برای بقیه هم مهم باشه.

شیدا / شنبه 25 آبان 1387

سلام
باتشکر از میم.دال عزیز که این وبلاگ رو بهم معرفی کرد .
بنظر من اگر ادم تمام جوانب رو بسنجه هیچ مانعی سر ازداواج بیماران تالاسمی نیست .
اگر درآمد در حد کفاف قوت دونفر و کالاهای متعارف برای دو نفر باشه .
اگر دونفر بدونن برای چی دارن ازدواج میکنند .
اگر دونفر از اول همدیگرو دوست داشته باشند و پیش خودشون عشقشون رو تقسیم کنند و کم کم خرج کنند که وسط کار کم نیارند و ...
در مورد ازدواج دو بیمار تالاسمی من تعداد زیادی از دوستام با یک مثل خودشون ازدواج کردند و وضع زندگیشون خیلی هم خوب و خوش عالیه به همون علتهایی بالا .
خیلی از دوستامم چه پسر و چه دختر با فرد سالم ازدواج کردند و بعضیهاشونم بچه دار شدنو زندگیشون خوبه .
در مورد طلاق و اختلاف هم نمیشه اینجوری قضاوت کرد !!! اختلاف و تلاق همه جا هست و ربطی به سالمی و تالاسمی نداره .
مهم همان جملات اولیه که گفتم . البته اونها نظر منه و لزومی نداره همه قبولش داشته باشند .
موفق باشید

بیژن / سه شنبه 20 اسفند 1387

مهدی جان سلام
چند وقتی بود ازت خبری نبود ... گفتم بیام یک سری بهت بزنم و این مطلب رو دیدم .
من با نظر برخی از دوستان موافق نیستم .

اول اینکه چرا دوستمان رضا ( البته من ایشان را ندیده بودم و لی از آنجا که احساس میکنم همه تالاسمیها حد کم از بابت زنتیک با هم عضو یک خاناوده هستیم ) از ما جدا شد ؟

چرا برخی دوستان میگویند راحت شد ؟ ( زندگی هرچقدر هم سخت بازهم جزء اولین خواسته همه انسانهاست و اینکه رضا به میل خودش از ما جدا نشد ) .

چرا غم بزرگی به دوستانش وارد کرد ( مگر این غم با نیت قبلی بر دوستان وارد شده ؟ ) .

قصد جسارت ندارم ولی دوست دارم همه ما بدنبال علت عدم کامیابیهای خود ( همه را میگویم ) بگردیم و با کمک یکدیگر راه حلی هرچند دست نیافتنی را جویا بشیم .

من و دوستانم در تهران هم بسیار از این داغها دیدیم اما با آه کشیدن مشکل حل نشد و تا مدتها از جمع دوستان بودند عزیزانی که بیگناه ناچار به کندن از دنیا . جداشدن از رفقا بودند .

دیدم لینک انجمنهای مجازی پژواک را در وبلاگت زدی ( خوشحال شدم نه برای تبلیغ بلکه برای دیدن روحیه همبستگی با دیگر دوستانت ) .
زیاد گفتم و از همه پوزش میخواهم و به روح همه رفیقان بناچار بین راه مانده درود میفرستم .

آرزوی همیشگی بنده برای همه عزیزان همسفر ( بقول میم.دال عزیز ) سلامتی , خوشی و پایداری

 

آتیش پاره / جمعه 22 خرداد 1388

سلام خدمت آقا مهدی گل و همکارارشون

چقدر خوب و قشنگ گفتی ولی آیا این حرفای قشنگ راهی برای اینده ای بهتر می تونن بسازن؟

حرف دل بچه ها رو زدی

وقتی بچه را از یه دسفرال که با اون زجر کشیدنهاش محروم می کنن و می گن باید به اجبار از این داروی ایرانی به نام دسفوناک مصرف کنی ....

اونوقت می خوای ازشون انتظار همیاری و کمک داشت ؟...

هر کی به فکر خودشو رتبه خودشه نه به فکر امثال ما ...

ولش کن اصلا حرف زدن زیاد به جایی نمی رسه و فقط یه ذره از درد دلهامونو کم می کنه ! ای خدا تو اگه امیدی مثل تو تو دلهامون نبود معلوم نبود زندگیمون چی می شد ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

  

گلبول قرمز / سه شنبه 3 شهریور 1388

اووه.چی بگم؟بحث اساسی می طلبه جانم.خانم دکتر ایزدیار که بنده خدا باز از بقیه خیلی بهتره مهدی جان.همه جا این مادر خوانده ها هستند تا ما صغیر باشیم.تا یاد نگیریم کبیر باشیم.باور کن بیشتر مقصر خودمون هستیم که منتظریم کسی برامون کاری انجام بده.مگه توی خود بچه ها آدم سو استفاده چی وجود نداره.با اینکه همه رو به یک چوب برونیم مخالفم و همیشه هم گفتم عزیزم جونم مشکل رو بگیم راه حل رو هم بگیم.تا وقتی رشد نکنیم.تا وقتی ضعیف بمونیم همینه.

 

آقای من! خانم من! به چی پایبندی؟!

 

آقای من! خانم من! به چی پایبندی؟!

( ... همین اول نوشته و مطلبم توضیح بدهم که قصد و غرض م این نیست؛ شخص و یا اشخاصی را تخریب کنم و مانع از کارهای خیر آنها در راه خدا شوم. و یا اینکه سنگی جلوی پای داوطلب بودنشان، باشم. و یا اینکه قصد و غرض م این نیست؛ برای هیت مدیره جدید انجمن تالاسمی ایران حاشیه و جدل به راه بیاندازم. و مخاطبان گرامی راه را به بی راهه بروند و در مورد این افراد فکرهای منفی کنند. بلکه هیت مدیره جدید برایم بسیار محترم و قابل احترام می باشد و پیشاپیش خدا قوت خدمتشان عرض می کنم. این مطلب فقط و فقط برای دفاع از "افکار بیمارم"! می باشد، که سخت به آن پایبندم! و برای آن ارزشی بیش از جانم قائلم، که امیدوارم اینجانب را درک نموده و فقط آن را یک دفاع از تفکراتم بدانید، نه بیشتر!

دوست راه دورم؛ این مطلب فقط خطاب به شما نیست، بلکه خطاب به "همه" و بسیاری از "دوستان" و "همسفرانم" می باشد، که تقریبا تفکراتشان نسبت به میم.دال و من و ما و امثال ماها، شبیه شماست. پس امیدوارم که از ایجاد این تریبون و دفاع از خودم ناراحت و دلگیر نشوید.(خدای مهربان! چقدر "من" ؟! چقدر "خودم"؟! امیدوارم توی این چند وقته که هی گفتم: "من" ، منو ببخشی.) )

اول مطلبم می خواهم از شما "دوست راه دورم" و "همسفر دیگرم" بسیار، بسیار تشکر و  قدردانی کنم، چرا که نگران "روح" و "درکم" و "خودم" و "تحمل فشارم" و "تفکرات بیمارم"! هستید. و این مطالبی را که نوشته ام و مخاطبان عزیز می خوانند و بر آن اسم "داستان" را می گذارند، و بسیار برایشان دست و سوت می زنند، تشکر و قدر دانی می کنم و یادآور می شوم اینها که شما می گوید "داستان" ، اسمشان؛ "زندگی یک عمر از بعضی عزیزان تالاسمی" می باشد. نه هیچ چیز دیگر!

دوست راه دورم، همسفران گلم و دستان تالا:

        ...، شما در انتخابات حضور داشتید، اما من به زور و ... حضور داشتم! من و ما و امثال ماها سابقه ای در داوطلب بودن نداریم! پر واضع هم هست که سابقه نداشته باشیم و باید هم نداشته باشیم، چون تا بوده چنین بوده: خان ها و پدر خوانده ها و مادر ترزا ها و ... برایمان تصمیم می گرفتند که چه کسانی  و چگونه حضور داشته باشند، نه خودمان! و ما هم خوشحال در خواب زمستانی که فکر می کردیم خاله خرسه ای از ما مراقبت می کند! و بی خواب هایی که با گیس و گیس کشی در ان.جی.او همین جوری برای جوری بار! حضور داشتند!

آری ای همسفر(نه! همان دوست راه دورم بهتر است!) آری ای دوست راه دورم؛ برای من و ما و امثال ماها هم این لابی کردن ها تازگی نداشت! تنها تازگی جریان این بود که قدیما از فاصله ی دور لابی کردن هایشان را می دیدیم و ...، اما اکنون و این چند وقته در عمق فاجعه بوده ایم و تا حدودی هم توانستیم لابی شان را به هم بزنیم، در حد همان سه نفری که برای شما گفته ام، که یکی شان خود شما هستید، که لیست شان و هیت مدیره پیشنهادی شان را تغییر دهیم. دوست راه دورم و تالاسمی های عزیز؛ وقتی شما مسائل و داستان هایی اینگونه را می بینید و سکوت می کنید و زحمت کم ترین و کوچک ترین اعتراض را به خود نمی دهید، این به معنی تایید شان است، و مهر اوکی هست زیر برگه عبورشان! و کارشان را به جایی می رسانید که؛ کارت عضویت مان را بگیرند و بجای ما رای بدهند!

دوست راه دورم؛ من "ایده آل گرا" نیستم و نمی دانم هم چه هست؟!! من و ما و امثال ماها؛ تنها "کم ترین کاری که می توانیم انجام دهیم، گرا" هستیم و حاضریم و آماده که گوشه ای از مشکلات همسفرانمان را حا کنیم، چون حل تمام مشکلات همسفرانمان فقط از خدای مهربان برمی آید! نه امثال ماهایی که ...

... و در ضمن این فلج بودنمان به دلیل "تنها دیدن مشکلات انسان ها" نیست! بلکه به این دلیل است که ما سال های سال است خودمان را به خواب زده ایم و از بس حرکت نداشته ایم، فلج شده ایم و رفتیم پی کارمان!

آری و اقعیت همین است که شما فرمودید: "هیت مدیره انتخاب شد." اما چگونه؟! و چه کسانی؟!

آری واقعیت این است که؛ وقتی ما یک خان ویا پدر خوانده و یا مادر ترزا و ... داریم نمی توانیم نفس بکشیم! اما حالا که با دست خودمان تعداد این افراد را افزایش داده ایم، چگونه می توانیم کاری در آینده برای "خاطرات دردناک" همسفرانمان انجام دهیم؟!! در صورتی که افراد فرهیخته ای همچون شما و صدها نفر تالاسمی فرهیخته ی دیگر هم وجود دارند، چرا باید این افراد را علم کنیم برای خودمان؟!! مگر خود شما در استان تان کاری نکردید کارستان؟ مگر عزیز دیگری در یکی از استان های شمالی کشور کاری نکرد که تمام ایران نگاهش به تالاسمی جلب شود؟ مگر به شماها، این خان ها و پدر خوانده ها و... یاری رسانند که توانستید آن کارهای مهم را انجام دهید؟! تا آنجا که خبر نزدیک و موثق دارم برایتان سنگ اندازی و ... کرده اند تا نتوانید! تا زمین بخورید! و مغرورانه بر روی بدنتان بایستند و بگویند ناتوانند! چرا نباید تالاسمی برای جامعه ی تالاسمی تصمیم بگیرد؟ چرا نباید مسوولین جامعه ی تالاسمی ایران، افراد تالاسمی باشند؟! چرا بچه های تالاسمی "شایستگی" های بچه های تالاسمی را نمی بینند؟   ما را چه شده است؟!   ما را چه شده است؟! . . . .

اینها را که شما و من وما وامثال ماها گفته ایم؛ اسمش: سرنوشتی است که خودمان برای جامعه ی تالاسمی رقم زده ایم، نه حاصل دموکراسی کور و ناقص! دموکراسی و جهان سومی، اصلا با هم جور در نمی آید! چون دموکراسی فقط در چند کشور اروپایی تعریف شده است، نه در هیچ کجای این کره خاکی! در همان کشور هایی که انتخابات وقتی به پایان می رسد، دموکراسی تازه آغاز می شود. نه جایی که وقتی انتخابات به پایان می رسد دموکراسی هم به پایان می یابد و در صندوق های آهنین می گذاریم و محکم درش را می بندیم!

دوست راه دورم؛ از "عدم حضور" فردی، دلگیر نباش! چون در این چند دهه از زندگی مان "فکر می کردیم تمام دست هایی که به سمت ما دراز می شود را باید به گرمی بفشاریم، اما زمانه به ما آموخت که تمام دست ها تمیز نیستند و رد کردن بعضی ها باعث می شود که فرصت کنیم، تا بتوانیم، دست های مهربان بیشتری را به گرمی و مهربانی پذیرا باشیم."

دوست راه دورم؛ فکر کنم و اینطور احساس می شود که تمام افراد تالاسمی ایران از این موضوع خوشحالند که هیت مدیره ای به وسعت ایران عزیز. و خوشحالند که توانسته اند حق رای و کرسی ای در مجمع عمومی داشته باشند. و بسیار امیدوار کننده بود این انتخابات، چرا که در انتخابات آینده سالم ترین انتخابات را تجربه خواهند کرد، چرا که افراد فرهیخته ای همچون شما و دیگران در هیت مدیره وجود دارند. وما نیز حساب ویژه ای روی این موضوع باز کرده ایم، که "دست های آلوده" ! را از انتخابات قطع خواهید کرد. به امید آن روز.

"ارتقای جامعه ی تالاسمی" ، "آگاهی دادن" ، به دور از تبلیغات نادرست؛ تمام خواسته و آرزوی من و ما و امثال ماها بوده واین را حق و حقوق به حقِ بیمار و یا فرد تالاسمی هست و می باشد و می دانستیم و با نگاهی به گذشته مان به این موضوع دست می یابید و خود نیز در جریان تمام خواسته های مان بهتر از دیگران بوده اید...

نمی دانم، می دانم یا نمی دانم!

دلم تنگ نیست!

خیلی وقت است که؛

سوراخ هایش گشاد است!

همه این نکات منفی به لطف "ما" وجود دارد...

همه چیز را همه کس نمی دانند

که اگر می دانستند...

دردها را نکشیده ای!

شاید فقط درد اسکالپ را کشیده ای!

زهرِ خوش طعم وُ سبز "قرص برنج" را نچشیده ای

و حال بچه هایی را که چشیده اند را ...

را نمی دانی، نمی دانی، ...

حتی در خواب هم حال قشنگ شان را ندیده ای

طعم زیبای قفس را نچشیده ای!

طعم خیلی از چیز های من و ما و امثال ماها را نچشیده ای!

غروب آفتاب است!

اما ...

اما صبح را دوست دارم.

بازم؛ "اندکی صبر ..." !!!

سحر نزدیک است.

                                                                          میم.دال