دوستان، همراهان و مخاطبين گرامي؛ نوشته زير نوشته ي دو دوست بسيار گل اينجانب مي باشد كه بيشتر وصف حال ماست و ايشان هم از همسفرانمان نيستند.

از چند وقت گذشته براي تولد وبلاگ "جادوي معجون سرخ" به دوستان و همسفران گفتيم مطلبي در مورد تالا و يا قطره برايمان بنويسند تا در روز تولد از آن استفاده و كار شود. اما بنا به دلايلي ما در دي ماه گرفتار روزمرگي ها بوديم و نشد كه اين روز را به شما تبريك بگوييم. اما اكنون نوشته هايي كه از دوستان خواستيم براي مان نوشتند و ارسال كردن كه ما هم تقديم چشمانتان نموديم. اميدوارم مقبول افتد. در ضمن اين دو دوست بيشتر به احوالات بنده استناد نموده اند و مطلب نوشته اند. اميدوارم از نوشته دلگير نشويد. با تشكر مدير وبلاگ.





تولد پايان يك آغاز


با درد از خواب برخاستن، با درد در خواب فرو غلتیدن، درد را نفس کشیدن، درد را زیستن، این است تقدیر شوم هر لحظه ی من. شوق بی رحم سایه ها در هجوم نور و سیاهي، در صبحی دیگر. همه ی کابوس ها را از دیشب پشت سر گذاشته ام. و الان در دنیایی بین کابوس و واقعیت دست و پا می زنم در برزخ یک خواب. گرگ و میش احساس. اشباح سایه ای در هر طرفم پیکر گسترانده اند و در انتظار شکار من در طول روز کوتاه و بلند می شوند، دوباره خودم را به مردن زده ام بی آنکه بمیرم. اما مردن هم به سرسختی زندگی کردن از من گریزان است. در روزهایی که همه تهوع تکرار است نفس کشیدن هم چندش آور شده با هر بالا و پایین رفتن قفسه سینه، بیشتر زجر کش می شوم. بدنم خسته در رختخوابم غلت می خورد. همیشه فکر می کردم زندگی رسم امیدواری است، غافل از اینکه همه ی لحظاتش طعم تلخی از مردن است. از خستگی هم خسته شده ام. بسترم بوی تندی از يك عارضه می دهد، بوی سردی که جدیدا فهمیده ام دوستش دارم. و عارضه ای که جزئی از وجود من است. در همه سلول هایم رخنه کرده و با من خواهد زیست و با من خواهد مرد. نمی دانم با چه آرزویی به دنیا آمدم؟! اما الان فقط آرزوی مرگ دارم. می خواهم عصر برای هوا خوردن بیرون بروم. شاید هم برای رهایی همیشگی از تکرار تنفس. نمی دانم ...

*    *     *     *

شب از هجوم پر درد چشمانش خستگی گرفته بود. صورتک بودن، تصنع یک زندگی، چهره ی مثلثی، رنگ پریدگی برف گونش. بی تفاوتی آدم ها در شبگردی بی ستاره. قتل بی رحم تاریکی در دستان نئون و گم شدن در سیاه روشن بی امانِ ویترین های پر زرق و برق شهری. وقتی که تنها خاطره اش از بودن مرگ بود. در دوره ای که همه ی نیازها از محور مقعد و میزنای دفع و جذب می شد، زندگی برایش چیز دیگری را رقم می زد. سال ها می شد که به بوی سرد بیمارستان عادت کرده بود. در تزریق های مکررِ خون همه ی آرزوهایش در تالاب شش حرف و دو نقطه ی یک واژه دفن شده بودند. هر روز در سلولی به اسم عارضه تالاسمی زجرکش می شد و زندگی می کرد. جنگ برای "معجون سرخ"، سرفه برای ماندن، درد برای زیستن. وقتی قرار بود تقدیرش این باشد هرگز نفهمید که چرا به دنیا آمد. در تحرک روح خسته ی خیابان بغض کرده بود اما مردانگی اش سر آن نداشت که کم بیاورد. در کج و پیچ کوچه ها گم و پیدا می شد. شهرش را خوب می شناخت بی آنکه کسی او را بشناسد. رنگ پریده و نحیف بر قیافه ی کودنی آدم ها خیره می شد. اما بیش از هر چیزی خستگی بود که در چشمانش برق می زد و بر صورتش چیره می شد. صدها صدا در ذهنش می پیچید و بدون اینکه آن ها را بشنود، قدم بعد را محکم تر برمی داشت.

زندگی رسم ویران کننده ای است، بیشتر از همه دلش برای پدر و مادرش می سوخت. سرسام هزینه های زنده ماندن، شب کاری پدر، نگاه مهربان و ناامید مادر، خم شدن کمرشان از سنگینی بار بدهی و قرض و وام، نیشخند هرزه ی همسایه ها بر چهره ی ناموزونش، غلت خوردن در تنهایی یک مرگ، ذهنش را به مرز انفجار می برد.

می دانست که امشب آخرین دیدارش خواهد بود با شهری که دوست داشت. تصمیمش را گرفته بود. برای آخرین بار بود که پیاده روها را گز می کرد و در تنهایی اش خیابان ها را لمس می کرد. می دانست خیلی وقت است که تمام شده است. از بیست و چند سال پیش، سی  و چند سالی که تک تک لحظه هایش را شمرده بود و در بی کسی خود مرده بود. خسته از تکرار هر روز قرص ها، و تنی که همه چیزش بوی يك عارضه می داد. حتی نفس کشیدنش. به بعد از مردنش فکر می کرد. او تمام می شد و غم سنگین نبودنش در سکوت خانه، هر لحظه مادرش را به گریه می انداخت. و این تنها دغدغه ای بود که تابه حال او را سر پا نگه داشته بود. پدر و مادری که در راه زنده ماندن او زنگی شان را تباه کرده بودند

چگونه می توانستند نبودنش را تاب بیاورند. باید بین خود و آن ها یکی را انتخاب می کرد. از يك سو درد عارضه ي تالاسمي اش و سوي ديگر درد نا آگاهي جامعه. درد او را به حد جنون رسانده بود. قدم ها بی اختیار جلو می رفتن. احساس لمسی، همه ی وجودش را فرا گرفته بود. خودش را به کناره ی خیابان رساند برای اولین ماشین زردی که دید دست بلند کرد با سرعت سوار شد. نور گاه و بیگاه چراغ های زرد از شیشه ی ماشین به صورتش می تابید و در زلالی اشک هایش به هر طرف پخش می شد. ماشین آرام آرام در بی انتهایی جاده پیش می رفت و نگاه مضطرب پسر رنگ زیبایی به خود می گرفت. و سرانجام در تاریکی محض جاده پنهان شد.

صبح آن شب مادر هنوز بر بستر خالی فرزندش زل زده بود و امید آمدنش را داشت، اما خودش هم می دانست که وداع دیشب آخرین دیدارشان بود. بی رمق پتوی پسرش را بو می کرد. شورآب تنهایی بر گونه های بی رنگش، رقصان به پایین می خزیند. اما قلبش شاد بود، می دانست که از درد خلاصی پیدا کرده. او هم به مرگ فرزندش رضایت داده بود. دیگر روح پسرش آرام بود.

به قلم: فردین عباسپور- ابوالفضل صیامیان